۲۸ فروردین ۱۳۹۲



خب سی‌ساله شدم و تمام شد. احساس رسالت می‌کنم که بیایم این‌جا، راجع‌بهش یک چیزی بنویسم.
به نظرم احساس آدم راجع‌به سن و سال خودش خیلی تدریجی‌ست. چون هیچ لحظه‌ای از سِنَت مرخصی نگرفته‌ای. خب بنابراین تعجبی ندارد که بعد از سی سال، سی سالت می‌شود. برای من یک سال اخیر خیلی عجیب بود. چون موهام شروع کرد به سفید شدن. حالا نه که الان گرد فلان بر سرم نشسته باشد. نه. بعضی حالت‌هایی که فرق باز می‌کنم یک موی سفیدی می‌درخشد. بعد یک‌جور دیگر فرق باز می‌کنم که سفیده را نکنم توی چشم، بعد از یک جای دیگر فرق باز می‌کنم که خب باز یک سفید دیگری توی آن یکی فرق هم هست. یک حالات معنوی هم بهم دست داده که موهام را رنگ نمی‌کنم و احساس می‌کنم خیلی طبیعی‌ام و این‌ها. قلی هم با این عشق چیزهای طبیعی داشتنش بی تقصیر نیست توی این میل من به طبیعی بودن.
بعد موی سفید را می‌گفتم. این‌طوری نیست دیگر که یک موی سفید داشته باشم مثل چهار پنج سال پیش که اولین بار بعد از یک جدایی تلخی دیدم کف کله‌م یک موی سفیدی هست و خیلی جو زده شدم و احساس کردم گرد دل‌شکستگی مویم را سفید کرده. نه. یک تعداد نامحدودی موی سفید دارم که بهشان آگاهم و نه انقدر کمند که بشود نادیده‌شان گرفت یا شمردشان و نه انقدر زیادند که فکر کنم باید یک کاری کنم که نبینمشان. هستند برای خودشان.
یک چیز دیگری که درباره سی سالگی هست این بود که من از شش ماه پیش شروع کردم تمرین که وقتی ازم می‌پرسند چند سالت است، گفتم سی. بعد از ده نفر، نُه نفر خیلی تعجب می‌کنند که من سی ساله‌ام. بعد این مکالمه‌ی وای اصلن بهت نمیاد سی سالت باشد و این‌ها را داریم. بعد توی شش ماه گذشته وقتی مکالمه به این‌جای خسته‌کننده‌ش رسیده، من همیشه گفتم، نه خب بیست و نه ساله‌ام و آپریل سی سالم می‌شود و بعضی‌ها کماکان دست از سرم برنداشتند که وای اصلن بهت نمی‌آید و بعضی‌ها هم گفتند خب وقتی بیست و نه سالت است چرا می‌گویی سی؟ خلاصه از این چرت و پرت‌ها.
حالا اما دیگر سی سال واقعی‌م است.
راستش را بگویم احساس می‌کنم تاریخ انقضای یک سری چیزهام سر آمده با سی سالگی. بخشی‌ش که خوشایندم است، این است که با خودم رودربایستی ندارم که همه‌ی حالت‌های ممکن را امتحان کنم. توی خیلی چیزها مشخصن می‌دانم چی دوست دارم، یا چی می‌خواهم و انجامش می‌دهم. لِم خیلی کارها و علایقم را بلد شدم.
طبیعی‌ست که یک عالم چیزهای نو هم هست که روزانه دوست دارم تجربه کنم اما یک چیزهایی واقعن حالت حنای فلان برای من رنگ ندارد، دارند. خوب هم هست.انتخاب‌های آدم را محدود می‌کند.
کم امام بودم و منبر می‌رفتم. سی سالم هم شده، یکی با ماله باید از روی منبر بتراشدم. چون به این آسانی‌ها کندنی نیستم.
هر کی دور و برم سی سالش می‌شد، یواشکی برایش غصه می‌خوردم قدیم‌ها. این را می‌شود الان اعتراف کرد که خودم هم این‌ور خطم. فکر می‌کردم، یک دورانی‌ش سرآمد دیگر. خب واقعن هم یک دورانی سرمی‌آید.
مامان ایریس هم‌خانه‌م بهم گفت سی تا چهل سالگی بهترین دوران زندگی‌ست. لابد توی تولد چهل سالگی‌م هم می‌گوید چهل تا پنجاه بهترین است. چه می‌دانم اما حرفم این نیست. من از نظر خودم توی سرم از هفته‌ی پیش یک هفته بزرگ‌ترم. برای من خیلی تدریجی می‌گذرد. بنابراین خیلی احساس عجیبی نیست که الان دیگر جز بیست ساله‌ها نیستم و جز سی ساله‌هام. اسمش عوض می‌شود، من همان منم. فقط یک‌کم آدم فکر می‌کند باید خودش را جمع کرده باشد تا این‌جا. که من الان در اولین روز رسمی سی سالگی‌م مایل نیستم به این سوال جواب بدهم که خودم را جمع کرده‌م یا نه ولی این فکر ناگزیر است. آدم دلش می‌خواهد بتواند دستاوردهاش را بشمارد و دستاوردها یک رقم قابل قبولی باشند.
در کل خوشم آمده تا این‌جا. انگار یک باری از دوشم برداشته شد که سی سالم شد.

۲۰ فروردین ۱۳۹۲

Guilty Pleasure



راجع‌به یکی از دوست‌هام از من پرسید. گفت چه خبر. گفتم نمی‌دانم چرا جورِ حرف زدنش کلافه‌م می‌کند. گفت چی‌ش؟ گفتم نمی‌دانم جوری که درباره‌ی کارهایی که کرده حرف می‌زند، کلافه‌م می‌کند. گفت چرا؟ گفتم خیلی از خودش تعریف می‌کند. مدام دارد توضیح می‌دهد که چقدر همه‌ی کارها را خوب انجام داده. چقدر درست است. چقدر درخشان همه‌ی مسائل را پیش می‌برد. چقدر خوب می‌داند چه می‌کند و چه می‌خواهد و شاید هم هست اما آدم خودش که هی نباید تعریف کند از خودش. بعد گفت که ببین یکی از ساده‌ترین توجیهاتش این است که آدم وقتی می‌بیند دیگران کارهایی که خودش اجازه نداشته انجام بدهد، انجام می‌دهند، اذیت می‌شود. این اجازه ممکن است توسط خودِ آدم از خودش سلب شده باشد یا مثلن والدین آدم این اجازه را از آدم سلب کردند.
ازم پرسید که به نظر خودم چه کارهایی را خوب انجام می‌دهم. نتوانستم سریع مثال بزنم. در حالی که می‌دانم یک کارهایی را دارم توی زندگی‌م خوب انجام می‌دهم اما ته دلم یک سگی بهم پارس می‌کند مدام. یک کمی فکر کردم، بعد مثال زدم. بعد گفت نه. باید بگویی که من فلان کار را انجام دادم و خیلی خوب انجام دادم. من خندیدم. گفت جدی. بگو. نمی‌توانستم. بعد از کلی زور زدن گفتم که فلان کار را خوب انجام دادم. بعد خودش چند تا مثال زد از کارهایی که به نظرش من خوب انجام داده بودم. بعد من هی از خودم ایراد گرفتم. می‌خواست قانعم کند که خوب انجام دادم. دیدم چه مقاومت غریبی دارم که بپذیرم یک کارهایی را خوب انجام دادم. نمی‌دانستم تا حالا انقدر خودم را خشونت‌آمیز نقد می‌کنم. خیلی ناخودآگاه است اما همیشه به نظر خودم کم‌کار هستم. دیگران که گاهی از من تعریف می‌کنند، لبخند می‌زنم، تشکر می‌کنم اما توی دلم فکر می‌کنم شما که نمی‌دانید چه کارهایی هست که من می‌توانم انجام بدهم و ندادم. من خیلی هم بیخودم. یعنی وقتی هم که دارم درباره‌ی یک دستاوردی که داشتم حرف می‌زنم. تهش عصبانی‌ام از دست خودم چون مدام فکر می‌کنم می‌توانستم بهتر انجامش بدهم و ندادم. هر کاری می‌کنم احساس می‌کنم کم است. وقتی یک کاری را خوب انجام می‌دهم فکر می‌کنم وظیفه‌م است. وقتی یک کاری را بد انجام می‌دهم فکر می‌کنم خاک بر سرم.
بالاخره بعد از نیم‌ساعت کشمکش، توانستم با صدای بلند چند تا مثال از کارهایی که خوب انجام دادم، بزنم، یک حال خوشی بهم دست داد که مدت‌ها بود دست نداده بود. جالب این که یک احساس گناهی بهم دست داده بود از گفتن این‌که توی یک چیزهایی خوبم.
یک کارهایی هست که آدم خیلی ناخودآگاه انجام می‌دهد. من یاد گرفته‌م که وظیفه‌م است که شاگرد خوبی باشم. که باید خیلی درس بخوانم. باید بهترین باشم. اصلن نمی‌فهمم که وقتی دارم خوب انجامش می‌دهم، دارم واقعن یک کاری انجام می‌دهم. همیشه خیلی طبیعی بوده که این‌طور باشد از نظرم. در حالی که این انتخابی بوده که کردم و برایش زحمت می‌کشم. منتها اصلن به عنوان زحمت و به عنوان فعالیت از خودم نمی‌پذیرم. همیشه ته مغزم وظیفه‌م است.
تصمیم دارم به این موضوع توجه کنم.
ای شماهایی که این را می‌خوانید و هر سطر فکر می‌کنید دقیقن. دو تا مثال برای خودتان بزنید از کارهایی که به نظرتان خوب انجام دادید و به خودتان بگویید من فلان کار و بهمان کار را خوب انجام دادم. حتی خیلی خوب. بعد بروید از دست خودتان خوشحال باشید. چون آفرین بهتان. بیایید گاهی یک کمی خودمان را ناز کنیم. (تاکید روی "گاهی" و "یک کمی" است)

۱۴ فروردین ۱۳۹۲



خوب و پر انرژی شدم از این آخر هفته‌ای که گذشت. قلی آمد بالاخره. باورم نمی‌شود که این جریان که من را انقدر بی‌طاقت می‌کرد تمام شده. بعد من چون خیلی توهمی و فکری‌ام، هی خیال می‌کردم چون دو ماه رفته و حالا برمی‌گردد ما یک کمی غریبه می‌شویم. بعد یک کمی طول می‌کشد و این‌ها. اصلن. انگار دیروز رفته و امروز آمده. همه چیز خیلی طبیعی. خیلی عادی‌تر از توهمات من. خوشحال شدم. عین یک کره‌خری در چمن‌ها به جست و خیز.
بعد بر و بچز آمدند. بعد یکیشان کوچه بالایی بود و سه‌تاشان کوچه پایینی. من از ذوق این‌که این‌ها همسایه‌م هستند همین چند روز، یورتمه برو کوچه بالایی، یورتمه برو کوچه پایینی. یعنی اصلن صبح اولی که همه‌شان این‌جا رسیده بودند، من از فکر این‌که انقدر نزدیکند، نمی‌توانستم بنشینم تا تاییدیه بدهند که بیدارند، پاشدم دوش گرفتم بدو بدو رفتم سراغشان و این بی‌خبر یک‌جا رفتن را در تمام طول این پنج روزی که این‌جا بودند، ادامه دادم که به من خیلی خوش گذراند، اما نمی‌دانم به آن‌ها هم خوش گذراند یا نه. هیه.
بعد هم که اراذلی همه‌ش. بخور بخور همه‌ش. بازی همه‌ش. رقصیدن و مستی همه‌ش. حرف‌های عمیقِ جدی زدن یک‌هو وسط شوخی. هر و کر از ته دل و طبیعتن مردم‌شناسی.
خیلی سرحالم.
جز این‌که امروز توی روزنامه خواندم که شش هفته‌ی آینده هم‌چنان زمستان می‌ماند، زندگی نرم و خوشایند است.