۱۷ بهمن ۱۳۹۰

سندروم حادِ تازه‌خارج‌رفتگانِ ممنون
یک چیزی که تازگی خیلی عمیقن در حال تجربه کردنش هستم حواشی زندگی در حباب شخصی‌ست. اوایلی که آمده بودم، نمی‌توانستم درک کنم چطور این تنهایی کار می‌کند. من از یک خانواده‌ی خیلی خونگرم و معاشرتی هستم. من آدم خونسرده‌ی خانواده بودم که وسط مهمانی حوصله‌م سر می‌رفت و دیگر میل به معاشرت نداشتم. در آن مقیاس قبلی من خیلی توی حباب خودم بودم. توی این زندگی جدیدی که حالا دارم، فهمیدم که با مقیاس جدید خیلی هم آدمی نیستم که توی حباب خودم باشم. خیلی هم معمولی‌ام. قصدم الان این نیست که بگویم این خوب است یا بد. دارم برایتان قصه می‌بافم.
شاید خانواده‌ی من این‌طور بود و طبعن چیزی که من می‌گویم را نمی‌شود به همه تعمیم داد اما پایه در ایران برای من خانواده بود. حداقل حبابِ ممکن، حباب خانوادگی بود اما این‌جا حبابِ پایه، حباب فردی‌ست. همه‌چیز آدم را تشویق می‌کند که در حباب فردی‌ش احساس خوبی بکند. طبیعتن اگر آدمی بودم که با خانواده‌م مهاجرت کرده بودم شاید این نگاه را نداشتم اما حالا دارم.
مثال می‌زنم. من توی هر مغازه‌ای بروم که خرید کنم، امکانات متعددی دارم که برای یک نفر خرید کنم. یک عالم بسته‌های خرید یک نفری وجود دارد. توی هرکدام از فروشگاه‌های زنجیره‌ای که بروی، مثلن یک بسته‌ای هست به اسم سبزیجات سوپ، یک دانه هویج، یک دانه هویج زرد، سه پر جعفری، یک جینجر، یک تکه کلم. همه را با یک تکه نخ بستند به هم. چهارصدگرم کلن. در تمام مغازه‌ها می‌توانی این بسته‌ی کوچک سبزیجات سوپ یک‌نفره‌ را بخری. شاستا با سس آماده، چهار پر کالباس. همه‌چیز یک نفری. این پایه است. خیلی هم خوب.
هیچ احساس عجیبی نمی‌کنی برای این‌که برای یک نفر داری خرید می‌کنی. توی تهران این‌طوری نبود. باید اکسترا می‌رفتی یک‌جایی که بتوانی خریدهای یک نفری بکنی. دم صندوق هم همیشه فروشنده با نگاه "همین؟" نگاهت می‌کرد. این‌جا به هیچ عنوان احساس "همین؟"ای نداری. تعداد پایه یک است. طبیعتن سیستم دوتا بخر سه تا ببر هم این‌جا رواج دارد برای این‌که مصرف خانواده‌ها می‌طلبد ولی به عنوان یک آدم تنها هرگز مشکلی نداری که همه‌چیز یک نفره برایت فراهم باشد. این‌ها مغایر با هم نیستند. این به‌نظر من اساس یک نگاه فرهنگی‌ست. نگاه فرهنگی پذیرفته‌شده و غالب.
تازگی خوشم آمده از این فردی‌نگری حادی که این‌جا هست. مدام دنبال نشانه‌هایش می‌گردم که نظریه‌م را تایید کند. دنبال این‌که چطور به عنوان فرهنگ کلان این‌جا عرضه می‌شود. بعد باعث می‌شود بفهمم چرا از زندگی در این‌جا احساس خوبی دارم. توی تهران فرهنگ کلان این نیست و  اگر تو بخواهی‌ش باید ذره‌بین به‌دست دنبالش بگردی. خیلی بگردی. شاید یک گوشه‌ای یک نشانه‌ای. یا نهایتن یک چیزی که بخواهی باهاش به زور خودت را قانع کنی که همان است که تو داری دربه‌در دنبالش می‌گردی. این‌که این‌جا فرهنگ کلان آن چیزی‌ست که توی دوست داری، یک باری را از دوش آدم برمی‌دارد.
بدیهی‌ست که تو باید بتوانی برای یک نفر راحت خرید کنی. پس امکانش فراهم می‌شود. من بارها این جمله را شنیدم و حتی گفتم که "بدیهیات توی ایران از آدم سلب می‌شود." ولی هیچ‌وقت انقدر احساسش نکرده بودم توی زندگی روزمره‌م، که حالا دارم احساس می‌کنم. بعد یک حسن (؟ نمی‌دانم واقعن حسن است یا نه) دیگری که دارد این است که من برای بدیهیات مدام متشکرم. مدام احساس خوبی دارم. احساس می‌کنم یکی دارد نازم می‌کند وقتی حق و حقوق طبیعی‌م را دارم. بدیهیات را.
یک‌کمی هم در نهایت اگر آدم توی بحرش برود غم‌انگیز است. مثل این است که به یک آدم فقیری بگویی تو از این به بعد می‌توانی همیشه لااقل سه وعده غذا بخوری. بعد او خیلی ممنون می‌شود دیگر. بعد دل آدم کباب می‌شود که برای چیزی به این سادگی انقدر ممنون است.

هیچ نظری موجود نیست: