۲۶ بهمن ۱۳۸۹


برای "قُربان" کوچولو که به طرز نیامردانه‌ای بزرگ شده*
مامانم که سوپی را حامله بود، من دلم می‌خواست دختر باشد. چون دخترخاله‌هام سه تا دختر بودم و من هم دلم می‌خواست ما هم مثل آن‌ها سه تا دختر باشیم. بعد سپهر پسر شد. پنج سالم بود که دنیا آمد. وعده‌ی این‌که با من بازی می‌کند و من هم‌بازی جدید پیدا می‌کردم خیلی خوب بود. سوپی اما یک موجود قرمز کوچولویی بود که یک کلام حرف نمی‌زد.
اولین باری که مامان من را باهاش تنها گذاشت تا نمی‌دانم سر کوچه برود خرید کند یا چی یادم هست که از توی تختش درآوردمش. دست‌هاش را گرفتم، گفتم وایسا. دست‌هاش را ول کردم با هون خورد زمین. گریه‌ش درآمد. من هی دست‌هاش را می‌گرفتم می‌ایستاندمش که بازی کنیم، هی می‌خورد زمین. مامانم که رسید چنان جیغ‌هایی می‌کشید سپهر که تا خیلی وقت طولانی (پنج سالم بود خب تصوری از زمان نداشتم) ساکت نشد و مامان هی می‌پرسید چی شد؟ من می‌گفتم هیچی.نوزاد بود.
یکی از بزرگ‌ترین عذاب وجدان‌هام این است که خیلی بدجنس بودم با سپهر. اصلن فاجعه بودم. ذنبالش می‌دویدم، کوچولو بود دیگر. من تندتر می‌دویدم، بزرگ‌تر بودم، همه چی. بعد طوری دنبالش می‌کردم که توی مسیر اتاق مامان و بابام بیفتیم. می‌دوید می‌رفت توی اتاق مامان این‌ها می‌پرید رو تخت. من هم می‌پریدم رو تخت. پتو را می‌کشیدم روی سرش، بعد خودم می‌نشستم روش. بعد کاری می‌کردم که هیچ نوری از زیر پتو نرسد بهش. می‌ترسید از تاریکی. ای بمیرم. ای من فداش شم. جیغش که درمی‌آمد می‌فهمیدم توانستم همه‌جا را تاریک کنم و آن زیر مانده و دارد می‌ترسد و ولش می‌کردم. گاهی گریه‌ش می‌گرفت. وقتی گریه‌ش می‌گرفت از زیر پتو درش می‌آوردم ماچش می‌کردم می‌گفتم این بازیه دیگه! اصلن واقعن هیولا بودم. اصلن باورم نمی‌شود که انقدر بدجنس بودم. دو سه سال پیش با یادآوری این حرکت وحشیانه‌م، بهم گفت لاله تو خیلی نامرد بودی. بعد وحشتناک‌ترین جاش این‌جا بود که عاشق این بودم که دنبالش بدوم و گیرش بندازم توی اتاق مامان‌این‌ها. عاشق این بازی بودم. براش شکنجه بود. هر وقت یاد این می‌افتم، دلم می‌خواهد بغلش کنم، بگویم خیلی خرم. خیلی غلط کردم. خیلی عاشقتم. تا دو سه سال پیش که بهم گفت چقدر از این حرکت من متنفر بوده، جز خاطرات خوبم بود. حالا اما عذابم می‌دهد یادش که می‌افتم.
سومین شبی‌ست که می‌خواهم بخوابم اما این داستان هم لای صد تا داستان دیگر یادم می‌آید و بس که هربار دیروقت یادم می‌افتد، نمی‌توانم زنگ بزنم بهش بگویم چقدر دلم می‌خواهد بغلش کنم. الان ساعت سه‌ی شب است توی تهران.

*اول دبستان که بود بازی‌ای که توی مدرسه بود "قُربان بازی" بود. خنگولیِ من "قُربان" بود، بقیه بچه‌ها "افراد" بودند.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

فکر کنم خیلی از بچه بزرگها از این عذاب وجدانها داشته باشن. من کلاس دو و سوم دبستان که بودم، برادرم مدرسه نمی رفت هنوز. بعد به ما توی مدرسه رشد نو آموز می دادند که تهش یک چیزی شبیه "کمیک استریپ" داشت، قصه های امین و یکی (فکر کنم اکرم، یادم نیست اسمش را). بعد شبها من توی تختخواب این را می خوندم برای خودم و هر شب برادرم از تخت کناری التماس می کرد که بلند بخونم که اون هم بشنوه و من می گفتم خسته ام و نمی تونم. به ندرت که خیلی لطفم گل می کرد براش می خوندم فقط و اون هی ذوق می کرد. بزرگ تر که شدم سالهای سال من سر این موضوع عذاب وجدان داشتم. حتی هنوز هم گاهی دارم. اما خب... بچگی بوده دیگه! ه