۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

هنگام هیزی خوابالود نباشید یا چرا هیز موفقی نبودم؟

دیروز صبح خیلی خسته بیدار شدم. از این صبح هایی بود که آدم نمی تواند بیدار شود. خب اما نمی شود که نتوانی بیدار شوی. بیدار می شوی. من هم بیدار شدم. نه چندان بیدار اما. راندم توی ترافیک کوفتی صبح. جانم درآمد تا جاپارک پیدا کردم (همین جا توی همین پرانتز مایلم تف کنم به این که هیچ وقت دم سر کوچه ی ما جاپارک نیست). خوابم هم می آمد بدجور. پارک کردم. بعد لخ لخ داشتم خودم را می کشاندم دم نانوایی. سرم را بالا آوردم، دیدم یک آقایی از روبرویم دارد می آید. خوش تیپ بود. همین یک نظر کافی بود که بفهمم. دوباره سرم را انداختم پایین. بود که بود! خوابم می آمد خب! اما بعد دوباره سرم را آوردم بالا. خیلی آراسته بود. خیلی آراسته. فکر نمی کنم که صبح که بیدار شده بود، مثل من تا خود دم در شرکت هنوز بیدار نشده بود. خیلی هم بیدار بود. چه بسا ریش تراشیده و با حوصله لباس پوشیده و همه چی. آمده بود یک صبح خوبی را شروع کند. اقلن یک ساعت بود که کاملن بیدار است. بعد فکر کنید من لخ لخ. او شیک شیک. من لخ لخ. او شیک شیک! مثل این فیلم هایی که کلن یک خیابانی ست. بعد دو نفر توی خیابانند کلن. بعد به هم نزدیک می شوند. سرم را بالا آوردم دیدم همین جور بر بر نگاهم می کند و می آید. نگاهم نمی کرد. براندازم می کرد. بعد روبرویم که رسید پقی زد زیر خنده. یعنی از دور که می آمد من خنده را توی چشم هایش می دیدم، اما به من که رسید، دیگر کاملن خنده ش گرفته بود! غیر قابل کنترل! رد که شد من هم خنده م گرفت. دیدید با بعضی دوست ها آدم این جوری ست؟ یک خنده ی مضحکی به جان آدم می افتد گاهی. لازم هم نیست بگویی ها. همدیگر را که می بینید، می فهمید. یعنی خندهه مثلن یعنی اوه اوه چقد خوابی. یا خنگول چرا این جوری لباس پوشیدی! اما او یک مرد غریبه توی خیابان بود! همین! نمی دانم از چی من خنده ش گرفته بود. شاید دکمه هام که بعدن فهمیدم. شاید هم همین لخ لخم. نمی دانم. بعد کلن هیچ چیز نشد ها. هیچ چیز. یعنی او رفت. من هم رفتم. اما روزم را ساخت. با نیش باز رفتم نانوایی. خلوت بود. زنگ در را که زدم، گفتم سلــــــــام! چه صبح قشنگیه! چه طورین؟ چه طورم؟ چایی حاضره صبونه بزنیم؟ یعنی می خواهم بدانید که قشنگ ماجرامان بیدارم کرد!

بعد می دانید رد که شد، من هی فکر کردم چرا من هم لبخندم را که تا پس پشت عضلات صورتم آمده بود، نزدم. چرا رد که شد، تازه برگشتم نگاهش کردم که داشت در کمال برازندگی با قدم های بلند دور می شد؟ بعد هم از نانوایی که به سمت شرکت می رفتم، با کمال میل برگشتم ته کوچه را نگاه کردم، بلکه هنوز ایستاده باشد آن جا لبخند بزند، خب اما نبود!

بعد من حس کردم چه آقای خوبی بود ها! بعد دیدم کاری از دستم بر نمی آید این شد که گفتم بنویسم آقایی که در کوچه ی ناهید به خانمی خوابالود که بعدن توی شرکت دید دکمه هاش را جا به جا بسته است و یکی ش را نبسته است (چرا صبح ها مانتوها این همه دکمه دارد؟) و مانتوی رنگ سربازی تنش بود با جین تیره و کیفش را که آن هم جین تیره بود انداخته بود روی شانه ش و دسته های کیف را گرفته بود کف دست راستش (شما فکر کن آن طوری که داش مشتی ها کتشان را می اندازند، منتها جای کت، کیف). به هر حال من آن خانم هستم و شما به نظرم خیلی لبخند خوب بی غرض مناسب سر صبحانه ای به من زدید که خیلی خوب بود من هم جوابی در همان حد به شما می دادم و من هم اکنون نادم و پشیمانم که لبخندتان را پس ندادم. این شد که گفتم بنویسم که اگر باز سه شنبه ای بود و کوچه ناهید بودید، بدانید ما کوچه پایینی ایم! نانمان را هم از دو کوچه بالاتر می گیریم صبح ها! بفرمایید صبحانه دور هم باشیم! چقدر بهت می آمد شلوارت و پیرهنت و همه چیزت خب! چقدر خوش تیپ بودی ناکس! کاری که حالا از دستم بر نمی آید! پس می بوسمت! خدافض!

پ.ن

وسط صدتا کار می روم دست هام را صابون می زنم. برای مثال از یک کاری فلان گیجه گرفتم، بعد پا می شوم فقط به قصد صابون زدن دست هام. منی که وقتی کار دارم تا مغز و ملاج نیاز به دستشویی دارم، نمی روم مگر این که بار بخوره (یعنی مثلن وقت ناهار بشه که برم دستشویی تو مسیر ناهار.یعنی به اون بهانه بلند می شم)، پا می شوم و می روم خیلی بی دلیل دست هام را صابون می زنم، می آیم می نشینم. نگران خودم شدم از نظر وسواس. این جا نوشتم که حواسم باشد. این پانوشت کارکرد دیگری ندارد جز دختر جان وسواس نباشد این کارت.

۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

شیتیل پیتیلیت ها

آمدم خانه. حمام کردم. یک همبرگر هوم ادیشن برای خودم درست کردم. کسی خانه نبود. همبرگر را با یک بطری بزرگ آب خوردم. ولو شدم برای خودم. برای تولدم رئیسم کیمیاگر نامجو را داده بهم. خب وقتی خودش با پای خودش آمده باید گوشش داد دیگر. اجرا خوب است. داستان... خب داستان همان است که بود. که حتمن خواندید و ... من هم همینم. خب من فکر می کنم همیشه می شود چیزهایی را پیدا کرد که قبلن نمی دانستی. مثلن من نمی دانستم این کتاب بیست سال است چاپ شده. بیست سال زیاد نیست؟

برای من زیاد است. بعد به هر کسی گفتم بیست سال زیاد نیست؟ گفت نه! من می دانستم. اصلن از نثرش تابلو بود. وا! نمی دانستی؟! من نمی دانم چرا برای من این قدر زیاد است وقتی برای شما بیست سال این قدر طبیعی ست.

گذشته از این ها گوش دادنش برای من خالی از لطف نیست. مخصوصن جاهایی که نامج بازی درآورده طرف. توی راه که می رانندگی ام، گوشش می کنم. آرام. آرام. سر حوصله سیصد دقیقه طول داده تا داستان را بخواند. گاهی حرف های خوب می گوید. مثلن از شوق می گوید. شوق مفهوم جالبی است. خلافش آدم را می اندازد به سرگشتگی. بله دقیقن. درست مثل من و شما. نظر موافقتان چیست که این حالمان را سرگشتگی صدا کنیم؟

خب... باشد. شما اصلن آدمی هستید شوقی. من سرگشته. خوب شد؟

پس از آن جا که آدمی بودم سرگشته، برای خودم یک عالمه بستنی خوشمزه ی نسکافه ای و خامه دار و شکلات و ویفر کوچولو کوچولو دار خریدم. بعد نشستم با قاشق بزرگ آن قدر خوردم از ظرف نیم لیتریش که حالا ژاکت پوشیدم و البته کمی بیش از حد احساس سیری می کنم. بستنی یک نشاط مضحک مخدرانه ای به من می دهد. دلم جوراب هم می خواهد. جوراب دور است. اصلن بعد از بستنی باید جوراب سرو شود... انگشت های پایم را می توانم برای آیس تی سازی مصرف کنم.

خبر دیگر هم این که نگ آدمی ست که به سفر رفته و من آدمی هستم که در آتلیه تنها هستم و تمام هفته ی آینده به همین منوال است. من مسئول نان بربری صبحانه بچه ها هم هستم. نگ! امروز آقای شاطر نان ها را ورق زد تا یک خوشرنگش را به من بدهد. رقیب عشقی ت که منم. آمدی دیدی با شاطر بچه دار شدیم و بچه مان کلاس اول است، خودت را مقصر بدان که عشقت را ول کردی رفتی غربت یک هفته. من هم که پایم سست و خائن در مقابل نان آور جماعت. آن هم نان بربری آور. خود دانی. اگر خودش پا پیش گذاشت تضمین نمی کنم به چنین کیس خوبی نه بگویم. یاح یاح.

بعد از تمام خزعبلات جاری، می توانم بگویم آرامم. خلوتم. در جعبه ی تنش هام را سعی می کنم بسته نگه دارم. معاشرت نمی کنم. کسی را نمی بینم. تلفنی نمی زنم. قراری نمی گذارم. رفتار اجتماعی قابل توجهی ندارم. آدم هایی را که مجبورم، تحمل می کنم. فقط خودم هستم. هستم. می گذرانم. از یک لاقباترین دوره های زندگی م را دارم می گذرانم. از منتظرترین دوره های زندگی م را دارم می گذرانم. از بی معاشرت ترین، از بی حوصله ترین، بی اتفاق ترین، بی میل ترین، بی چیز جالب بین ترین، بی شوق ترین، بی علاقه ترین و ... بی همه چیزترین دوره های زندگی م را دارم می گذرانم...

فکر می کنم می گذرد این روزها. فکر می کنم این طوری نمی ماند. گفتم که رفیقی کن با من که من از خویشم. کاش جوابی که می آید آنی باشد که می خواهم. خیلی منتظرم. خیلی زیـــــــــــــاد.

پ.ن

تیمزی می شه مثل همیشه از روت بنویسم. بازش نکردم هنوز. این طور که دارم پیش می روم هم باز نمی کنم. حالا الان باز می توانی لکچر بدی که دم آخر یادت می افتد و فیلان و من هی می خندم از دستت. هی فکر می کنم تمام دوستانم ورژن هایی از لنا هستند. از وسواس. از دقت. از برنامه ریزی. من هم افتضاح شلخته ی شیتیل پیتیلی هستم که هی خودم را برایشان ننر می کنم...

۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

خلوتیِ این روزها

امروز تولد مامان مولی ست. امسال سرراست شده هشتاد سالش. من فکر می کنم یعنی من یک روزی هشتاد سالم می شود؟ این همه سرحال؟ این همه با نمک؟ این همه با تمام مصائب شوخ و شنگ؟ با پنج تا بچه؟ با یازده تا نوه؟ با یک نتیجه؟

گاهی فکر می کنم حتی به چهل سالگی هم نمی رسم. من همین حالا هم کلی خسته هستم. هشتاد سال خیلی زیاد و خیلی کم است. از طرفی من واقعن دلم نمی خواهد بمیرم. یعنی علی رغم این که می گویم خسته ام، این نمی تواند معنی ش این باشد که می خواهم بمیرم. خلاصه که تناقضی هستم برای خودم. گاهی فکر می کنم خیلی حال گیری است که آخرش می میرم. زرتی می میرم. همان قدر می میرم که همه. به طرز گندی می میرم...

رفته بودیم بهشت زهرا. برای مامان بزرگ نا. قطعه ی جدید بود. قطعه ی جدید اگر نمی دانید یعنی یک حالت حسن هلاک از چند مجموعه ی عزادار مختلف. از طبقات مختلف اجتماع. هر نوع آدمی که فکر کنید. همه شان با هم. گمانم ما بینشان خیلی ساکت بودیم. ما در تمام عزاداری هامان خیلی ساکتیم. همه مان ساکتیم. شاید زیادی. به نظرم جز قولوپ قولوپ اشک ریختن کاری از آدم بر نمی آید. این خیلی کنتراست می دهد به آدم در یک مجموعه. کنارمان یک خانمی جیغ می کشید. خیلی جیغ می کشید. مادرش مرده بود. هی می کوبید روی سینه اش و می گفت مادر من نمرده، عزیز من نمرده، دختر من نمرده! این را که گفت من گیج شدم که یک هو چرا به مادرش می گوید دخترم!؟ دخترش هم مرده نکنه! بعد یکی از آشناها متوجهم کرد که از نظر وزن شعری این اتفاق افتاده. حالا هر چی. دلش خواسته. "دختر من" به دهانش آمده دیگر. به ما چه. اصلن قاطی بوده. من فقط دارم خاطره تعریف می کنم و مسخره نمی کنم. گفته باشم.

بعد خب من صبح زودتر نا را برده بودم که تنها باشد آن جا یک کمی. خودم هم گفتم با بابابزرگ و عمو خسنگ و آقای پاندورا خلوت کنم. همه شان ساکت بودند. در مقایسه با آن قطعه ی جدید که مامان بزرگ نا را برده بودیم، همه شان خیلی آرام بودند. من که می خواستم نا را تنها گذاشته باشم سر خاک مامان بزرگش، کلی وقت داشتم آن جا. لابه لای سنگ ها قدم زدم. خیلی آرام بود. سکــــــــوت کامل یک جاهایی. بعد هی دست خودم نبود به آرامش ابدی فکر می کردم. از آن عبارت های تکرار شده است ها ولی گاهی آدم یک هو می فهمد یعنی چی. خیلی خوب و کامل می فهمی. درست همان موقع که خیلی زنده، خیلی خیلی زنده داری روی تمام جنازه های زیر خاک قدم می زنی واز چیزی که احساس دوری می کنی آرامش ابدی ست...

آن ها همه شان در آرامش ابدی بودند و من این جا دارم دست و پا می زنم که نمی خواهم و نمی توانم بمیرم. نمی دانم چرا اما رفتم روی سنگ هاشان را شستم. بعد بلند بلند حرف زدم باهاشان. حرف های مسخره ی خنده دار زدم که شکل حرف هایی که شاید بشنوند، نباشد. چک بی تربیتی تعریف کردم برای عمو خسنگ. هی برایم عجیب بود که دارم با کسی زیر خاک حرف می زنم اما می کردم. انگار داشتم طبیعی ترین کار جهان را می کردم. دلم عین خر برای بابابزرگم تنگ شده بود. سر خاک عمو خسنگ هی می گفتم آخه چرا مردی؟ چرا مردی؟ انگار حالا مثلن ممکن بود بیاید بیرون به من بگوید چرا... بعد یک خانمی آمد با مهربانی کنارم. آدم انگار این جور جاها دچار رقت می شود. دستش را گذاشت روی شانه ام. حالا اگر توی مترو بودیم لابد می خواست هلم بدهد که خودش جایم بنشیند. نمی دانم... شاید هم نه. دل آدم به طرز لامصبی تنگ می شود. آقای پاندورا هم سلامتان رساند. گفت خیلی خری بابا جان. به من مربوط نیست. من فقط دارم پیغام می رسانم. بعد به من گفت تو جدی هستی؟ گفتم برای خودم بله. گاهی زیادی جدیم. گاهی که دارم لودگی می کنم، وسطش کاملن جدیم. یک کمی هم بغلم کرد. عینکش را زده بود. با آن خنده ی عجیبش. خدایی عینکش ته استکانی بود ها. یادم نبود. یادم آمد. قدش هم بلند بود چقدر. این را هم یادم نبود. دلم برای بچه ش تنگ شد.

برگشتنی افتاده بودیم به این خنده های وحشیانه. تمام راه را خندیدیم. من براشان تعریف کردم از یک پسر انترسانی که دیده بودم که همین طور که راه می رفت شانه هاش می لرزید از گریه و دلم بدجوری سوخته بود برایش. سربه سرم می گذاشتند که چرا نرفتم بچه را دلداری بدهم. گناه داشته جوان مردم خب! خیلی به مراقبت من احتیاج داشته احتمالن! بیخود که آن جا سر راه من به گریه زاری نیفتاده بوده! حتمن دلیل داشته...

بعدتر با نا داشتیم خیلی با جدیت می گفتیم که خب سکینه و کاظم (مامان بزرگ او و بابابزرگ من) را هم گذاشتیم آن جا. بعد از اسم هاشان ناگهان به خنده افتادیم. بعد من می گفتم یعنی صد سال که بگذرد اسم های ما برای مردمان این قدر خنده دار می شود؟

نخندیم چه کار کنیم؟

۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

خب خب خب...

برای این که امشب بیست نفر مهمان داریم و برای این که با حوله نشستم هنوز و نردیک هشت است و برای این که اگر بخواهم کار غیره ای انجام بدهم باید بروم استندهای که قولشان را برای فردا داده ام، روبه راه کنم و برای این که مامان بزرگ دوست وینی م از دنیا رفته و او الان تهران است و غمزده است و مرا لازم دارد، دارم می نویسم. برای این که دلم می خواهد می نویسم.

امروز رفته بودم ظهیر الاسلام. باور نمی کنم که این قدر خر بودم که همیشه برای کاغذ و مقواهای زندگیم منت رسم و هنرجو و حسن کانسن را کشیدم با آن ژستشان که انگار آخر کاغذ و مقوا هستند. ظهیرالاسلام بهشت کاغذ و مقواست. به ظهیرالاسلام بروید. دوازده کیلو کاغذ و مقوای جورواجور بخرید تا فارغ شوید دو سه ساعتی که چه غم خاک بر سری به جانتان است. بعد پیاده بروید بهارستان اتوبوس سوار شوید و سعی کنید ساعت سه بعداز ظهر باشد و از گشنگی چیزی کم از چارلی چاپلین نداشته باشید. بعد برگردید سر کارگر، رخشتان را بردارید و برگردید سرکار. ناهار بلمبانید. شما آدم دیگری می شوید بعد از دیدن آن جا.

امروز از آن روزهای فلان گیجه بود. از سر صبح. از خود سر بیخ صبح. یا آن نامه که نوشتی. نمی دانی چه جور خواندمش. ده تا حرف می زدم یک جمله می خواندم و هر جمله هم که... بنویسم؟ خودت که می دانی هر جمله چی...

باشه. همین جا می نویسم باشه. این خواننده ی ناپدید شاهد من که دبه نکنم. هر طور که بهتری. عشق چیز نکبت باری ست. به علی گفتم غمزده ام، گفت زندگی ت پر هجرانی ست. گفتم نگو. تو که بگی امگار بیشتر هست، گفت خودت گفتی...

خب من که می دانستم... من که می دانم. باشه. همین جا باشه. خوب شو. خوب شو. درست شو. امید داشته باش. من دارم. اصلن لابد همینت خوب است که ناله نمی کنی. که ناله ت همان سه خط مختصر بود...

شاید به این روزها بخندیم. ها؟ شاید، یک امر پنجاه پنجاه است. خدایا یه ذره اینوری... یه ذره اونوری... نیفتیم توی دره مثل الاغ. خودت گفتی شاید بخندیم. چه می دانم. خیلی چیزهای دیگر هم گفتی. بماند... نه؟ بماند. به نظر من بماند. چیزهای که نمی دانی و نمی دانم بماند.

شاعر می فرماد:

- عباس آقا

- جــــــــونم؟

- عباس جونم؟

- جــــــــونم؟

- من نمکدونم... (با ناز و عشوه ی خاک برسری) از این دخترا که بهشان تیکه می اندازند که بریم کثافتکاری؟

یکی بردارد ما راببرد عباس بابا. اه. حال نداریم رارندگی کنیم. می دانم بودی هم نمی بردیم عباس. همینی. منم همینم.

بردار نامه بنویس به این دختر. خیلی گریه می کند. توی اتوبان بودم که زنگ زد. های های زد زیر گریه که لاله مامان بزرگم مرد. دیدی آخر من نبودم و شد... دارم میام تهران. ما هم که مستعد گریه، دل سیر گریه کردیم. هی می گفت بفرمایید. بفرمایید. با آن زبان سختش. یادت هست خوابیده بودی/م چراغ را روشن کرد، شناسایی کند؟ حیف شد. زن مهربانی بود. عوضش نا تهران است. به خود خرش هم گفتم که با این که ناراحتم، خیلی خوشحالم این جاست. دوست قدیمی چیز لعنتی خوب دیگری ست.

پ.ن

بی ویرایش هوا می شود نوشته به طبع.