۱ بهمن ۱۳۸۷

هستم.

من دیگر این را می دانم که زندگی م پر از هجرانی ست. پر از هجرانی های ریز و درشت که مقصرش من نیستم. من که نیستم که هی خودم را جدا می کنم. من که نیستم توی این سرمای بی برف خیابان های شلوغ را پایین می روم. من که نیستم هی می دوم... هی می دوم. می دوم. می دوم. من که نیستم که دست هام را گذاشتم روی گوشم به این صداهایی که توی گوشم داستان های غم انگیز می خواند بی اعتنایی می کنم. من که نیستم که لبخند می زنم به دورتر ها می گویم: خوبم. به نزدیک ترها می گویم هستم. لابد خوبم. لابد هستم. مگر خوب یعنی چه چیز عجیبی؟ مگر بودن چه چیز عجیبی ست؟ بودن یعنی همین چیزهای معمولی. خوب رضایت است. من که نیستم که راضی نیستم. من که نیستم که مقاومت بکنم وقتی نمی بینم عینک ببینی را نزنم. می زنم. هرچند دلم بخواهد بی آن ببینم. خب وقتی آدم نمی بیند، عینک می زند دیگر. به همین شدت منطقی. وقتی بعدش سردرد است. مگر مریضم که نزنم؟ می زنم که ببینم. ناهار می خورم که گشنه ام نباشد. من که نیستم که فراموشکار ترین آدم جهانم. آشنای قدیمی که یک سالی ست ندیدمش گفت: یادت هست یک چیزی به گردنت آویزان بود، کارهایت را رویش می نوشتی اسمش را گذاشته بودی آنتی خنگی؟ خب یادم که نبود اما یادم آمد. گفت قدیم ها گیج تر بودی. نگفتم بیا ریمایندر موبایلم را نشانت بدهم که هنوز چه گیجم! که هر روز صبح ریمایند که ناهارم را ببرم. فردها اضافه تر ریمایند که باشگاه داری لباس ببر. دوشنبه چهارشنبه ها که کتاب هام را ببرم. به تقی زنگ بزنم. به نیر نامه بنویسم. به اصغر بی اعتنایی کنم. کار شمسی را بفرستم برای چاپ. کار قدسی را پیگیری کنم. با قمر مهربانی کنم. پنیر زیره و ماست بخرم برای یخچال شرکت که نوبتم است. از قلیدون بپرسم که امتحانش را چه طور داده. اما هیچ وقت ریمایندر نمی گذارم که یادم بماند زندگی م سرشار از هجرانی های ریز و درشت بوده است. اما وقتی آن خیابان را که این همه گز کزدم، گز می کنم یادم هست. اما می دانم. می دانم من آدم فراموش کردن هایی هستم همراه با دلزدگی. دلزدگی از صبری که کردم برای فراموش نکردن هایی که دست من نیست. دست همین من گیج. همین منی که همراه با خودخواستگی وحشتناک نکبت باری یک چیزی را کاملن فراموش می کنم. که اگر مجبور شدم بروم جای خاطره انگیزی بنشینم، انگار کن اولین بارم است. فرمت می کنم همه چیز را. همه چیز لعنتی را. می ترسم این بلا را وقتی سر خودم می آورم. می ترسم عزیز دلم. هنوز نمی خواهم. اما گاهی آدم می رود آن جایی که فراموش کند. به خودش بگوید یک روزهایی توی زندگی من نبود. من آن تب تند را نداشتم. من آن شهوت بی حد و حصر را نداشتم. من دلزده ام. دلزده ام. دلزده ام...

۵ نظر:

11:11 گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
zoOoey گفت...

:)

چقد گاهی آدما و حرفاشون بهم شبیه میشن و برای من عجیبه.. و باز چه خوب که تو هنوز کلمه هاتو داری..

ناشناس گفت...

شمسی؟؟؟؟؟؟

ناشناس گفت...

:)

Yahya گفت...

من الان می خوام بقلت کنم.