۲۱ مهر ۱۳۸۷

به نکبت با آلزایمر

یک نکبتی که من دچارش هستم این است که حافظه بصری احمقانه و نصفه نیمه ای دارم. خب هر طور که فکر کنید این همیشه نکبت نیست. گاهی خوب است اما گاهی هم نکبت است. – درباره کلمه ی نکبت باید بدانید که تا مدت ها به نظرم خیلی کلمه زشتی بود تا داستان تقدیم به ازمه با عشق و نکبت را خواندم. عنوانش را درست یادم نیست که جای کلماتش همین بود یا نه یعنی مثلا نبود به ازمه با عشق و نکبت یا با عشق و نکبت به ازمه یا تقدیم به عشق و نکبت با ازمه یا هرچی! در همین حد برای اطلاعات شمایی که این داستان را نخواندید کافی ست. کسی هم که خوانده خب خودش توی دلش می داند دیگر. هدفم این است که بدانید توی این داستان یک جوری از نکبت حرف زد که من فهمیدم نکبت چیز بدی نیست. یک چیز قابل پذیرشی است که هست. که هست. که گریبان گیر است.- حالا این که می گویم حافظه بصری دارم، این نیست که به من بگویند فلانی سبیل دارد یا نه. من فوری جواب بدهم ها. به ویژه سبیل را اصلا یادم نمی ماند. الان از من بپرسید عمویم سبیل دارد!؟ من نمی گویم نمی دانم اما باید فکر کنم تا بتوانم جواب بدهم. این که می گویم فکر کنم هم این است که ببینم شما کدام عمویم را می گویید و من بر مبنای عقایدش جواب می دهم. سبیل هم خب می دانید یک روزگاری همه باباهای باحال جهان داشتند. هنوز هم گاهی دیده شده که دارند. این سبیل اصلا کانتروورشال است. ولش کن. باز عینک را بهتر یادم می ماند. خوبی حافظه بصری من این است که من یک نخ را به آستین کسی که پنج سال پیش داشت با من حرف می زد را با تمام جزییاتی که یک نخ می تواند داشته باشد، یادم می ماند یا مثلا یادم می ماند بافت سنگ های روی دیواری که پس زمینه حرف های خانم میم بود، دقیقا چه طوری بود یا مثلا یادم است که یک آدمی که فقط یک بار در ماشین کناری م توی خیابان دیدم، دکمه سر آستینش مربع بود یا حتی چیدمان غذایی که هزار سال پیش در فلان رستوران شهره شهر خوردم چه طور بود... بعد همه چیز تا این جا بد هم نیست. به درد توصیف های طولانی می خورم! اما بدیش آن جاست که من آدم ها را با متنی که آن ها را دیده ام، یادم می ماند. مثلا کسانی هستند که باید توی دانشگاه ببینمشان یا توی انجمن گرافیک یا توی پرینت دانی یا توی فلان مهمانی دوره پدرمادرم وگرنه نمی فهمم که هستند. زل می زنم بهشان. زل می زنم. می دانم می شناسم اما نمی فهمم از کجا. مثلا یک بار رفته بودم بیمارستان مهراد عیادت کسی و ناگهان شروع کردم خیره شدن به یک مرد قد بلند قلچماق و کچل و می دانستم که می شناسمش اما هر چه فکر می کردم نمی فهمیدم کیست. آن قدر نگاهش کردم که آمد جلو و حال مولی یعنی مامان بزرگم را پرسید! که این جا بود که من فهمیدم اکبرآقا میوه فروش دم خانه مامان مولی است که خیلی به میوه های خوشمزه و خوش بر و رو و مولی و من به عنوان نوه آدمی که در میوه خریدن خوش ذوق (!) است، ارادت دارد! بعد وقتی لای میوه ها و سبزی ها و ترازو تجسمش کردم، راحت شدم. اما همیشه این طور هپی اند و سریع نیست. من گاهی خیلی به آدم هایی نگاه می کنم اما نمی فهمم چه کسی هستند. مثلا دیشب که می خواستم بخوابم یادم آمد مردی که از عرض خیابان عبور می کرد و من ایستادم نگاهش کردم تا رد بشود، همان آقای پرینتی است اما این دو روز از من زمان گرفت. بعد بدترش این است که من از آن جایی که دوست ندارم به آدمی که به من سلام می کند بگویم که نمی شناسمش گاهی دچار عذاب های روحی روانی می شوم. چون با یک نفر زیادی گرم و صمیمانه سلام علیک می کنم در یک پس زمینه اشتباهی و بعد مجبور می شوم چند روزی و در حالت های بدتر چند ماهی جواب گیج بازی هایم را بدهم تا یک کنه را که اشتباها صمیمانه باهاش رفتار کرده ام از سر خودم باز کنم. (سلام استفاه ابزاری از وبلاگ برای راحت شدن از شر شیاطین رجیم) یا برعکس این، کسی به گوش مادرم می رساند که دخترش بسیار گند دماغ است چرا که من به سان یک تکه یخ با فلان کس در فلان جا حرف زده ام و این چیزهای احمقانه کوچک همان نکبتی است که من می گویم حافظه بصری نصفه نیمه داشتن است اما لااقل می شود قصه هایش را برای شما نوشت. گیرم شما نفهمید که من این ها را می نویسم چون ته دلم می ترسم از این پیرزن های خنگ خدای آلزایمری شوم که همه ش فکر می کنند سال هشتاد و دو (به یاد سال چهل و دو) است و بیست ساله اند. ها؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

هووووم ‏ خيلي جالب بود . فك مي كردم فقط خودم اينجوري ام :))

ناشناس گفت...

doost daaram sabke neveshtaareto dokhtar.
latife va por az kalamaati ke kamtar mishnavam in roozaa. dame shomaa garm.