۱۷ فروردین ۱۳۸۷

نمی دانم شنبه صبحم را کدام یک خراب کرد؟ آهنگ ناشناسی که برای خودش پلی شد و انگار غم انگیز ترین کلاسیکی بود که شنیده بودم و به گریه ام انداخت یا این که خواب دیدم خواهرم مرده و دارد ضمن مردنش جست و خیز می کند و انگار نمی داند که خاکش خواهیم کرد و دیگر هرگز هرگز در آغوش گرفته نخواهد شد و من از فشردگی دلم داشتم می مردم
بیدار که شدم نفس راحتی کشیدم از این که نمرده... دلم نمی خواهد به مرگ فکر کنم. به جزییاتش. به ذات کرم خورده ساکتش. به دست هایی که تا ابد روی سینه قلاب می شود. با ده من خاک که نامهربان روی سینه مهربان آدم می پاشند و خاک حتما سنگین است. حتما همان طور که برای دلداریم بارها گفتید، خاک سرد است. بی قراری زنده را تسلی می دهد. یادم به آن نمایشگاه کانسپچوال آرت چندین سال پیش افتاد که یک گالری را شبیه توی قبر درست کرده بود یک فلانی ای که الان یادم نمی آید کی بود. قبر لاغر بود و عمیق و عوض سنگ قبر، آن بالا شیشه بود و چند جفت تخت کفش که آدمیزاد های زنده روی قبر ایستاده را تداعی می کرد که به مرگ عزیزی مویه می کنند. آدم ته قبر که باشد، دیگران برایش خیلی بلند قدند... وای تنم به لرزه می افتد از آن همه تن زیر خاک در گورستان بهشت زهرا... دفن شده زیر فراموشی و سهل انگاری آدم. گاهی دلم می گیرد. فکر می کنم همه اش همین است؟ می میریم؟ تمام؟

۱ نظر:

me گفت...

هر بار که عزیزی رو به خاک میسپریم پیش خودم و در اعماق وجودم میگم اینبار هم از سر ما گذشت و میدونم که دیر یا زود نوبت ماست و ازش گریزی نیست و تمام همین