۱ بهمن ۱۳۸۶

یک. هی نخ هام را می بافم لای هم. هی دور سبابه ام نخ های رنگارنگ را می پیچم و با میله های دراز به هم گره می دهم و ... کیفی که می بافم کیف تر می شود ... شالم دراز تر می شود ... او نشسته روی صندلی ای که من هرروز بیشتر وقتم را چهارزانو رویش می گذرانم و کامپیوترم را معاینه می کند . من فکر می کنم برای صندلی ام چه بزرگ است و عمرا نتواند مثل من چهارزانو اینجا بنشیند و فکر می کنم دست و پایش توی صندلی ام جا نمی شود و هی نخ ها را لای هم گره می دهم. انگار جدی ترین و مهم ترین کار جهان همین نخ های بی حوصلگی است که می بافم. نگاه می کند و جدیتم را در بافیدن! می بیند و با ملقمه (یا ملغمه؟) ای از تعجب و خنده می گوید: این چه کاریه؟ پاشو یه کار دیگه بکن. یعنی چی داری کاموا می بافی؟ پاشو کاراتو بکن. پاشو کتاب بخون! یک نگاهی می کنم که یعنی نمی خوانم؟ می گوید خوب لااقل تتریس بازی کن!! می لبخندم و باز نخ را می پیچم دور سبابه ام. پنجه هایش را می مالد به پنجه هایم. ما گربه ایم. من گربه ی کلاسیکی هستم که زمستان ها کاموا دوست دارد و او گربه ای که قبل از خواب تتریس بازی می کند تا خوابش ببرد. اما هردومان دوست داریم پنجه ای به پنجه مان مالیده شود. حاصل وقت گذرانی من کیف بافتنی و شال است و حاصل تتریسیسمش اسمش است که در جدول تاپ اسکور دل به نشاط هایی مثل خودش بالاتر می رود

دو. وقتی که متوجه شدم چیز مفید و زیبایی به نام ساعت وجود دارد، به دنبالش به من گفتند که باید دست چپ ببندمش . پس تصمیم گرفتم ببندمش به دست راستم. آن موقع بهانه ام این بود که چون همه ساعتشان را می بندند دست چپشان، پس من می بندم دست راستم ببینم چی می شود! چون لاله ای در من بود که نمی خواست شبیه همه ای باشد که ساعتشان را می بندند دست چپ و برای این کار دلیل قانع کننده ای ندارند.آن موقع به نظرم می آمد که دست راست قوی تر بود. باهاش می نوشتم، راکت بدمینتون را نگه می داشتم ( شاید اگر مثل پدرم می توانستم با دو دستم بدمینتون بازی کنم هرگز این طور نمی شد!)، عکس آدامس لاویز جمع می کردم، سنگ لی لی را پرت می کردم، پس ساعتم را هم باید همانجا پیش سایر غنائم نگه می داشتم! بعدتر، راهنمایی که بودم، فکر کردم حسنش این است که موقع نوشتن به راحتی ساعتم را نگاه می کنم و من آدم خاصی هستم که همه از من می پرسند چرا ساعتت را بستی دست راستت!؟ من هم با افتخار جواب می دادم دوست دارم! بعدتر دوستانم هم ساعتشان را بستند دست راستشان و چند سال بعد دوباره بستند دست چپشان. اخیرا موقعی که می نویسم یا پشت کامپوتر هستم، یعنی تقریبا اغلب اوقات زندگی ام، ناخودآگاه ساعتم را باز می کنم. ماجرا اینجاست که الان نمی توانم دیگر ساعتم را دست راستم نبندم و اگر بگویید ببند دست چپت همان قدر بد است که بگویید ببند روی دماغت و امروز ( باور می کنید؟ امروز! ) تازه متوجه شدم چرا همیشه موقع کار باز می کنمش. جوابش ساده بود. ساعت روی دست راست مزاحم است. همین. حالا دست راستم از ساعت دل نمی کند و دست چپم سنگینی اش را قبول نمی کند ... و من همه کارم همین است ولی باز هم ته دلم فکر می کنم این کارم آن قدرها بد نیست

سه . مدت ها بود نانوایی نرفته بودم. یادتان هست چند روز پیش نوشتم "پخت کرد" و به طرز نوستالژیکی یاد نانوایی افتاده بودم؟ چند روز بعد از چند روز پیش مجبور شدم بروم نانوایی برای مادربزرگم معروف به مولی نان بخرم. نانوایی اصلا مزه نانوایی کودکی را نمی داد. یک جایی بود که همه مان بزرگسالانه و بی حوصله تنوری را نگاه می کردیم که می چرخید و شاطری که نوک انگشتانش آستر داشت و تندتند نان ها را پرت می کرد روی میزی مشبک و همه مان فکر ناهار بودیم و ساعت دوازده ظهر بود و همه شان به دولتشان نق می زدند و از سرما ایراد می گرفتند و از نظرشان زندگی گران شده بود و نان ها لاغر. همه مان نان ها را بادقت تا می کردیم و لای پلاستیک می پیچیدیم و حتی یک تکه اش را هم نمی خوردیم. بچه که بودیم چه با دقت به چانه های نان نگاه می کردیم که کم می شد و خمیرهای نازک که می رفت روی بالش و می رفت توی تنور و نان های برشته که تا خانه نصفش را می خوردیم، بیرون می آمد. دوستی می گفت چه استرسی می گرفته از کم شدن چانه های نان که همه شان قلمبه بودند و هی کم می شدند و او می ترسیده چانه ها کم بیایند و از دیدن کم شدنشان هول می شده و رقص شاطر را به یاد می آورد که فقط بلد بود در ریتم خاصی پول مچاله شده در مشتمان را از دستمان بگیرد درست در لحظه ی جادویی که نان توی هوا تاب می خورد و تالاپ می چسبید به بالش و توی تنور می رفت، به فاصله ای که بخواهد چانه بعدی را روانه ی آتش کند پولمان را می قاپید و ما صاحب سی نان تازه و گرم می شدیم و تا خانه تکه های برشته اش را می چپاندیم توی لپمان

هیچ نظری موجود نیست: