۱۵ خرداد ۱۳۸۶

یک.باز من در انج ام. خسته ام. کار دارم زیــــــــــــــاد.اما هوس نوشتن کردم. خونه که می رسم واقعا نای نوشتنم نیست . پس این لحظه ای که وقت دارم اینجا می نویسم
دو. می تونیم قرار بذاریم که من همیشه در انج ام.همیشه خسته ام. همیشه کلی کارهای نکرده دارم.همیشه نگران یه چیزی هستم.در نتیجه من مجبور نمی شم هر پست جدیدی رو با این جملات تکراری شروع کنم و اگر غیر از این بود من مطرح کنم ! موافقید؟
سه. عجب بارون دبشیه
چهار. من فهمیدم چه جوری از یکی خوشم نمیاد! همیشه فکر می کردم برام پیش نیومده که از یکی خوشم نیاد ولی تازگی ها فهمیدم چه جوری خوشم نمیاد ! و جالب نیست
پنج. حال تعاشقی من خیلی بهتره . این حال ، آرام آرام و در تاریکی مطلق برای من اتفاق افتاد . گیرم همیشه در یک ذوزنقه ی آفتاب گیر اتاقم حادث می شد. اما این بار فهمیدم که در تاریکی مطلق هم ممکنه
شش.کماکان با عقاید نوکانتی خوش می گذره
هفت.چه رعد و برقی میزنه ! اتاق کوچک موقتم ، سمت چپ انجمن ، یهو روشن می شه. دلم برای میز خودم تنگ شده اما مجبورم تا تمام شدن این پروسه ی کاری ، اینجا باشم . وگرنه تمام روز باید ازمیزم به این اتاق در حرکت باشم
هشت . ارتحالیدی هم با خیال عسل محله گذشت و من در انج بودم . دلخور هم نیستم
نه. چای هم یخ کرد . چای که یخ می کنه ، تلخ تر می شه
ده. زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم/نازبنیاد مکن تا نکنی بنیادم ... من بس که این شعر رو دوست داشتم نمیدونستم چه کار کنم ، تا فهمیدم که باید نامجو این شعرو بخونه !... می تونی مطمئن باشی که راست می گه ، وقتی می گه در بند تو ، آزادم . من از آن روز که در بند توام آزادم...و وقتی تهدید می کنه که سر به کوه می ذاره باورت میشه !! شهره ی شهر مشو تاننهم سر در کوه...باید این اجرا رو بشنوید تا بفهمید من چی می گم
یازده. نمی دونم من از بس شمال نرفتم ، به مرحله ی رضا رسیدم وعاشق این چنارای کنار خیابون شدم ، یا این که واقعا چنارهای تهران خیلی زیبا هستن.می ایستم و نگاه می کنم و نگاه می کنم و تمام جزییاتش به نظرم بی نظیر میاد
دوازده رو از توی خونمون خواهم نوشت
...
دوازده. کاش بخشیدن و بخشیده شدن همیشه ممکن باشه
سیزده. یه بار ب.ب.ج وقتی هنوز ب.ب. ج نبود ، برام یه نقطه ( . ) اسمس کرد. من سر کلاس هنرستان گاف ، داشتم مبانی رنگ درس می دادم . نفهمیدم منظورش چیه ... دلم می خواست معنی اون نقطه رو با داده هایی که داشتم ، می فهمیدم . اما نفهمیدم . بعد از کلی کلنجار با خودم و مقابله با این حس که دلم می خواست معنی نشانه ای که ساخته بود بلد باشم ، ولی بلد نبودم ! پرسیدم که نقطه یعنی چی ... و این شد که اون گفت و گفت و گفت که یعنی چی ... الان هر وقت به اون موقع فکر می کنم خیلی خوشحال می شم که پرسیدم ... و این که اون چی گفت رو بهتون نمی گم ! و برای خودم نگهش می دارم ! هر وقت این سوال رو پرسیدید حقتونه که بفهمید چه جوابی می گیرید
چهارده.هروقت چیزی رو دوست دارم ناخودآگاه شروع می کنم براش اسم ساختن. ودیگه فقط باید با اون اسامی صداشون کنم. از اسم های کوچولو که از وقایع سرچشمه می گیرن تا اسم هایی که ریشه ی عمیق در علایق شخصیم دارن . عزیزترین کسانم ، اسم های زیادی دارن و هر کدوم از این اسم ها برای من چوب خط هاییه که نشون میده دوست داشتنم چقدر عمیق شده
پانزده. من دوست داشتم الان دیشب بود. یا دیشب از اول بود

۱۱ خرداد ۱۳۸۶

این روزها با کسی حرف نمی زنم.ساعاتم اغلب به مونولوگی پایان ناپذیر می گذره که درباره ی توجیه کردن خودمه. برای کارهایی که نکردم و باید می کردم .برای کارهایی که کردم و نباید می کردم. حرف هایی که زدم و نباید می زدم.برای حرف هایی که نزدم و باید می زدم.تمام روز در حال تنظیم کردن دفاعیه م هستم...از خودم در برابر خودم ... و حوصله نمی کنم با کسی حرف بزنم ... ترجیح می دم همه سکوت کنن ...ترجیح می دم بنویسم وبنویسم وبنویسم ... به جای هر حرفی ... ولی در عوض با خودم افتادم تو لوپ ... هی می چرخم و به جای اولم برمی گردم ... کارها هست ... مثل همیشه ... کارهای بی پایان ... و من دلم می خواد کارهایی که دارم از من دور باشن ... ونوشته هام پره از جملاتی که به سه نقطه ها ختم می شه ... دلم می خواست می زدم زیرش ...یه بار یه دوستی به من گفت مگه قراردادی هست؟ و می شه این حرفشم گسترش داد ...به همه چیز ... به همه ی کارها ، روابط ، مناسبات ، دوستی ها ، همه چیز ... و لحن این جمله به یاد من موند ... مگه قراردادی هست؟ اون که به شوخی به من می گفت ...ولی یه تلخی ای پشت این جمله هست که خیلی قابل گسترش به همه ی زندگیه ... مگه قرار دادی هست به خوب بودن ؟ به ادامه دادن ؟ به درست بودن؟ به اخلاقی بودن؟ به دوست داشتن؟ به کار کردن؟ به مفید بودن؟ به صداقت داشتن؟به کشف کردن؟به زندگی کردن؟ ... مگه قراردادی هست؟
ویرجینیا وولف می گه : "ادبیات یا هنر ، نسخه ی بدل دنیای واقعی نیست و از آن دنیای نکبت ، همین یکی کافی است . " واقعا کافی نیست؟